داستان محسن ترابی کمال
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
در زمستان به دنیا آمدم، ولی با تمام وجود شیفته بهارم. شاید به همین دلیل هم هست که این بازی شناسنامهای برایم اتفاق افتاده؛ تولد واقعیام بیست وُ ششمِ دیماهِ هزار وُ سیصد وُ پنجاه وُ هفت است. اما در شناسنامه ذکر شده:
10 اردیبهشت 1357
واقعاً بهار را دوست دارم. آمدنش به انسان نیرو میدهد، قلب را شفا میدهد و قدرت بینظیر خداوند متعال را در زنده کردن دوباره همه چیز به نمایش میگذارد.
اتفاقاً در «بهار» هم به دنیا آمدهام. خیلی تابستانها وُ پاییزها وُ زمستانها را در جاهای مختلف گذراندم، ولی در نهایت دوباره برمیگردم به «بهار».
در این 40 سال از خیلیها تأثیر گرفتهام عواملی زیادی بر آنچه که الان هستم تأثیر داشتهاند. برخی از این تاثیرات دانسته و بعضیها هم نادانسته بوده است. اگر بخواهم آنها را در اینجا بیاورم، متن به درازا میکشد. هم خودم ر ا خسته میکنم و هم شما را. بنابراین میخواهم بعدا در یک سری نوشته بهنام «تشکرنامه» از عناصر و کسانی که بر من تاثیر داشتهاند صحبت کنم.
اول در دبستان «هدایت 1» هدایت شدم و سرکار خانم «همراه» همراهیام کرد تا اولین گامهای دانستن را بردارم. یک خانم به تمام معنا بود. هرجا که هست در پناه عنایت خاصه الهی باشد، انشاالله.
از کلاس سوم به بعد رفتم «هدایت 2» که انگار آدمهایاش، خودشان قبلاً خوب هدایت نشده بودند. معلمها چنگی به دل نمیزدند. مادرم از همه آنها داناتر و با سوادتر بود.
راهنمایی را در مدرسه شهید حسنی و دبیرستان را در دبیرستانهای دکتر شریعتی و علامه بحرالعلوم گذارندم.
الان که نگاه میکنم زندگیام 5 فصل دارد. سه فصلاش در گذشته رخ داده، فصل چهارم را دارم زندگی میکنم و فصل پنجمش؛ آرزوها و ایدهی پیشروی من است. اینکه بعداً چه تقسیمات وُ فصولی رخ دهد نمیدانم.